رویای جزیره سبز



 

چند وقتی میشود که زیاد فکر میکنم،انقدر زیاد که از این حجم بی سروسامان خیالات نتیجه ای جز تشویش و نگرانی باقی نمی ماند.

نوشتن تنها سلاح من برای رسیدن به ارامش است سلاحی که گاهی مرا زخمی و گاهی هم درمانم میکند.

فکر راه اندازی یک وبلاگ تنها چیزی است که برای من مخلوطی از ترس و خوشحالی پنهان دارد.

دلم میخواهد با این وبلاگ یاد بگیرم.

یاد بگیرم هیچ غمی ادامه دار نیست.

که همه ی شکست های زندگی بد نیست.

که فکر کردن و خیالات و فکرهای مالیخولیایی کمکی به من نمیکند.

که قوی باشم و هرچقدر بیشتر زمین میخورم بی پرواتر بلند شوم.

که نترسم وقتی باید تمام تلاش و توانم را وقف اهدافم کنم.

که هر روز خصوصیتی را به خودم اضافه کنم که زندگی را برایم بهتر کند.

و از همه مهم تر در این دنیایی که هیچکس نقش خودش را بازی نمیکند خودم باشم حتی اگر از تمام نسخه های جعلی خودم بدتر باشم!


میخواستم از باور بنویسم و اینکه چقدر ذهنم را به خود مشغول ساخته،اما موضوعی ذهن من را به سوی ناشناخته ای دیگر برد.

چرا یک انسان تصمیم به تغییر اجزای بدن خود در جهت زیباتر شدن توسط علم جراحی میگیرد؟

از نظر من علم جراحی غالبا علم بهبود نقص هاست،پس با همین فرضیه آیا انسان با تصمیم به تغییر شکل بینی،لب،چشم و صورت و اندام خود به این نتیجه رسیده که دارای نقص است؟

اگر جواب مثبت است میخواهم بدانم چه معیار تعریف شده ای در ذهن انسان وجود دارد که باعث میشود او مقایسه ای با این نتیجه گیری داشته باشد؟

آیا من به عنوان یک دختر در اجتماع باید بی نقصِ ظاهر حاضر شوم تا بازخورد خوبی به دست بیاورم؟اگر جواب مثبت است پس باید به خیلی چیزها شک کرد.

باید به باورهای آن اجتماع،به درستی آن تایید ها و خیلی مسائل ریز و درشت دیگر مشکوک بود!

چرا انسان همیشه به دنبال توجه و تایید دیگران است؟اگر این ویژیگی را مختص ذات او بدانیم چرا اکثر آنها راهی جز تغییر اجزای بدن را انتخاب نمی کنند؟

شاید هرکس بتواند از نقطه نظر خود به این سوال ها جوابی متفاوت بدهد اما انچه من فکر میکنم این است که باید از بُعد ظاهر خویش خارج شده و تمام تمرکز  و توجه خودرا معطوف کمال و رشد شخصی و پرورش روح کنم که از نقطه نظر من این ویژیگی ها به شدت زیباتر و وسوسه انگیزتر هستند.

نقص و کمبود نشان عبث و بیهوده بودن آن ها نیست.نقص راهی به سوی رشد است و من فکر میکنم رسالت هرکس را باید در نقص هایش جستجو کرد.رسالتی برای رساندن آن نقص به کمال!

 


به این فکر میکنم که اگر میزان ناراحتی به نهایی ترین حد از ظرفیتم حمله کند ایا با حرف زدن و شکایت کردن و نمیتوانم گفتن و . می توان مشکل را حل کرد؟

قدیم ترها بیشتر حرف میزدم از اینکه چرا همه چیز اینقدر برایم سخت شده ولی حالا از هر دری حرف میزنم جز ان سختی که بی مهابا به جانم افتاده است. شاید چون این سال ها به من نشان داده صحبت کردن از این سختی  و هر سختی دیگری که مسئولیتش با خودم است حتی با نهایت اشک و زاری چیزی را تغییر نمیدهد چه بسا ان را بدتر هم میکند.

امروز دچار سردرگمی هستم که درست پنج سال است برایم این موقع از سال اتفاق می افتد.

صدایی از درونم میگوید بلند شو و یک بار برای همیشه این چرخه معیوب را متوقف کن حتی اگر برای ان تاوان زیادی بدهی ولی صدایی شاید بلندتر تمام خاطرات نشدن هایم را پیش چشمم می اورد و من بین این دو صدا درحال ویرانی ام.

بدترین مرحله در زندگی من همیشه ان لحظه هایی است که ذهنم از واقعیت ها فرار میکند و در سنگری از ترس فراوان پنهان میشود.شاید اینگونه میخواهد به من بفهماند کاری به کار او نداشته باشم و من همیشه در این مرحله راحت ترین راه را انتخاب میکنم و میگذارم او پنهان شود و در منطقه راحتی اما ترس خودش بماند و این جاست که دنیای بیرون من دستخوش این اتفاقات تقریبا به جهنم تبدیل میشود.

چیزی که لااقل خودم میتوانم بگویم این است که مدتی است خودازار شده ام.فکر و عملم با هم یکسان نیست.فکر میکنم فلان کار را نباید بکنم ولی در عمل ان کار را انجام می دهم و این مانند برداشتن یک چاقو و ضربه زدن چندین و چند باره به روح ایده ال گرای من است!

شاید وقتی درد تمام وجود ادم را درگیر خودش میکند سخت بشود گفت قطعا درست میشود یا قطعا راهی هست اما من میخواهم بگویم راهی هست.میخواهم ایمان داشته باشم راهی هست.

و ایمان یعنی ندیدن و باور داشتن.

سخت میشود بعد از پنج سال داشتن یک باور نادرست و اشتباهی که مدام تکرار میشود تغییر کرد و ان هم طوری که ذهن من توقع دارد یک شبه!

باید درد این تغییر را تحمل کنم.باید این بار سخت تر و محکم تر روبروی ذهنم بایستم و بخواهم هر چه زودتر از منطقه امن خودش بیرون بیاید و هر چند سخت اما بنجنگد.یا در این جنگ کشته میشود یا پیروز و این دو برای من که سالهاست منتظر این دو اتفاقم قطعا پایان شیرینی خواهد بود.

مردن در برابر چیزی که با همه وجود میخواهم یا زنده ماندن و پیروز شدن.

تحول یک شبه از نظرم دیگر وجود ندارد و هرکه از ان حرف بزند بی شک به شکل دیوانه ای خوش خیال به او میخندم!

تحول با درد همراه است.همینکه من دقیقا اینجا که نشسته ام و این تراوش های ذهنی را به کلمه تبدیل میکنم تمام وجود خسته و کمی نا امید و به شدت بی حوصله و کسلم را مجبور میکنم از امید بنویسد و ایمان داشته باشد که اوضاع اینگونه باقی نمی ماند یعنی سخت.یعنی دشوار.

  باید بروم و هرچند سخت شروع کنم به بازسازی خودم و ادامه بدهم زیرا س و خلا رفتاری برای من بدترین نوع شکنجه است.

 

 


 

چند وقتی میشود که زیاد فکر میکنم،انقدر زیاد که از این حجم بی سروسامان خیالات نتیجه ای جز تشویش و نگرانی باقی نمی ماند.

نوشتن تنها سلاح من برای رسیدن به ارامش است سلاحی که گاهی مرا زخمی و گاهی هم درمان میکند.

فکر راه اندازی یک وبلاگ تنها چیزی است که برای من مخلوطی از ترس و خوشحالی پنهان دارد.

دلم میخواهد با این وبلاگ یاد بگیرم.

یاد بگیرم هیچ غمی ادامه دار نیست.

که همه ی شکست های زندگی بد نیست.

که فکر کردن و خیالات و فکرهای مالیخولیایی کمکی به من نمیکند.

که قوی باشم و هرچقدر بیشتر زمین میخورم بی پرواتر بلند شوم.

که نترسم وقتی باید تمام تلاش و توانم را وقف اهدافم کنم.

که هر روز خصوصیتی را به خودم اضافه کنم که زندگی را برایم بهتر کند.

و از همه مهم تر در این دنیایی که هیچکس نقش خودش را بازی نمیکند خودم باشم حتی اگر از تمام نسخه های جعلی خودم بدتر باشم!


پدرم همیشه نقل میکنند ان جمله ی معروف را که برای یک انسان عاقل یک اشاره کافیست و چیزی که امروز مرا بعد از مدت ها به سمت کیبورد بی جان این لب تاپ اورده است بی شک همان اشاره ای است که اتفاق افتاد و می تواند برای یک عمر مهم ترین اشاره ی زندگی من باشد.

از جول اوستین بارها و بارها میشنیدم که باید ایمان داشت به چیزی که قابل رویت نیست و باید امید داشت به رویایی که از نظر ذهن محال است به واقعیت بدل شود اما راستش با اینکه کلمات و حرف های این ادم برای من در این روزها حکم طلا را دارند اما نمیتوانستم واقعا ان را درک کنم تا اینکه ان اشاره اتفاق افتاد.

چندیدن روز پیش پدرم چیزی را برای من خریداری کردند که من همیشه ارزوی داشتن آن را داشتم.چیزی با ارزش و گران قیمت که ذهنم محقق شدن ان را با قاطعیت  و تکیه بر انواع اسناد و و شواهد موجود محال میدانست و شاید فکرش هم به ذهنم خطور نکرده بود  که میتوانم ان چیز را روزی داشته باشم ولی در کسری از ثانیه چنان ورق به سمت به دست اوردن ان چرخید که من تا الان که مینویسم مات و مبهوت ان اتفاقم.

دوست ندارم بنویسم آن چیز با ارزش چیست و اصلا چه شد  که من را اینقدر متعجب و بهت زده کرد تا جایی که خودم میدانم کافیست

فقط مهم محال بودنش است.

مهم ذهنی بود که نمیتوانست باور کند که این اتفاق میتواند بیفتد.دیشب به این فکر کردم نکند تمام چیزهایی را که محال میپندارم مانند همین اتفاق ممکن باشند و این منم که فقط چرایی و چگونگی ان را نمیدانم؟؟اگر جواب مثبت است یعنی من درحال تجربه کردن احساس و رویداد جدیدی هستم که تا به حال ان را نمیشناخته ام.

در میان آن همه ناامیدی و افسارگسیختگی ذهنم این اتفاق اشاره ای بی همتا و معجزه ای باور نکردنی است.

امیدوارم تا زمانی که زنده هستم به تمام غیرممکن هایی که رویاهایم را میسازند نیندیشم و همواره ایمان داشته باشم که تحقق رویایم مثل این اشاره همیشه امکان پذیر خواهد بود.

 


اینکه دل من دقیقا از کجا و چه وقت انقدر گرفت که با هیچ اشک و اهی باز نشد را خودم هم نمیدانم فقط میدانم  هرچه هست درد دارد.حال این روزهای کشورم برای منی که تنها یک تماشاگرم درد دارد.

وطن.

این سه حرفیه بی انتها  معنا دغدغه ی تمامیت ذهن این روز های من است.

درد دارد.دردی غیر قابل توصیف و تصور.

 


ای پناه گاه امن و بی صدای من.

به تو باز میگردم ، به تو باز میگردم و بغض دلم را برای تو ، روی این کیبورد تب دار می رقصانم.

این چه دردیست در من که هرچه سر میچرخانم دوایش را نمی یابم؟

این چه زخم کهنه و بی علاجی است که هر روز بیشتر از قبل سر باز می کند؟

ای تاریخ ،ای تاریخ که سازت روی محور تکرار مینوازد،تو چگونه این میزان از خیانت را در دل خود جا داده ای؟

کشورم ،کشور زیبا و دوست داشتنی من، ای که از هر انگشتت هزاران هنر میچکد روی صورت خاک بی اندازه ارزشمندت، تو چگونه سالها زخم ها و بغض ها و کینه هارا تحمل کرده ای بدون کوچکترین اعتراضی به نقشه های شوم مردمان الوده به تی که روی خاک مقدس تو قدم میزنند سر بر گریبان اندوه فرو برده ای؟

کشور نازنینم و من به چشم های خود دیدم هر گاه خیانتی و هرگاه ت زشت و الوده ای را به تماشا نشسته ای خاک تو اغوش گشوده است برای فرزندان شهیدت که بدون هیچ حرفی ان هارا در بغل گرفته ای و خاک تو هر روز بیشتر از قبل کیمیا میشود.

و شما خدای بی اندازه زیبا و زیباترین من.

شما چگونه صبر میکنی؟

چگونه صبر میکنی وقتی به وسعت تمام بودنمان روی این کره خاکی دشمنی کرده ایم باهم؟کینه دوخته ایم برای تن های هم؟

چگونه تاب می اوری مظلومیت را؟

چگونه تحمل میکنی جسد های بی جانی را که بخاطر خیانت به زمین می افتد؟

و چگونه اسایش بعضی ادم هایت را زیر سایه خفقان و اشک و خون دیگر ادم هایت تاب می اوری؟

خدایا چگونه میبینی و حرفی نمیزنی حال انکه گلوی ما را ارتشی از بغض بی پایان گرفته است؟

خدایا چگونه میشنوی صدای الودگی هایشان را اما دست هایت به زمین نمی اید برای انتقام؟

خدایا نکند صبر و شنیدن و دیدن های ما برای تو مفهوم دیگری داشته باشد؟


بزرگترین درسی که این روزها میتونه به من بده اینه که هرچیزی حتی با وجود اینکه تمام ظرفیت احساسی  من رو درگیر کنه بازهم زمان با تبحر خاصی اون رو سرکوب میکنه درواقع زمان وحشتناک ترین و قطعی ترین وسیله برای درمان هر مشکلیه!

گذشت زمان شاید بی صدا باشه شاید حس نشه ولی بهت میفهمونه که این اتفاق افتاده و تو چاره ای نداری و باید قبولش کنی و باهاش کنار بیای!

شاید اگر روزی از من بپرسن قاتل خاموش کیه؟بگم زمان و نه کربن مونو اکسید!

 


 

چند وقتی میشود که زیاد فکر میکنم،انقدر زیاد که از این حجم بی سروسامان خیالات نتیجه ای جز تشویش و نگرانی باقی نمی ماند.

نوشتن تنها سلاح من برای رسیدن به ارامش است سلاحی که گاهی مرا زخمی و گاهی هم درمان میکند.

فکر راه اندازی یک وبلاگ تنها چیزی است که برای من مخلوطی از ترس و خوشحالی پنهان دارد.

دلم میخواهد با این وبلاگ یاد بگیرم.

یاد بگیرم هیچ غمی ادامه دار نیست.

که همه ی شکست های زندگی بد نیست.

که فکر کردن و خیالات و فکرهای مالیخولیایی کمکی به من نمیکند.

که قوی باشم و هرچقدر بیشتر زمین میخورم بی پرواتر بلند شوم.

که نترسم وقتی باید تمام تلاش و توانم را وقف اهدافم کنم.

که هر روز خصوصیتی را به خودم اضافه کنم که زندگی را برایم بهتر کند.

و از همه مهم تر در این دنیایی که هیچکس نقش خودش را بازی نمیکند خودم باشم حتی اگر از تمام نسخه های جعلی خودم بدتر باشم!


یاد بگیر.

 تو مجموعه ای کم و بیش از ترس ها،نگرانی ها،زیبایی ها،زشتی ها،بی حوصلگی ها و غم ها و شادی ها هستی.

یاد بگیر.

تو نمیتوانی یک روز از خواب بلند شوی و ببینی در همه چیز بی نقصی و مطلقا تمام مشکلاتت حل شده اند.

یاد بگیر.

انسان بودن در این دنیای رازآلود یعنی ناقصی که رو به کمال میل میکند نه کاملی که احتیاج به اضافه کردن حتی یک ویژگی برای بهتر شدن ندارد.

یاد بگیر.

ناقص بودن یک عیب نیست که همراهش افسردگی و دلسردی داشته باشد،ناقص بودن یک نقص نیست که تورا از پا در بیاورد بلکه پای توست برای رفتن به سوی کمال.

یادبگیر.

باید ترس ها و ناملایمات سختی که احساس میکنی صبر و قرارت را هدف گرفته اند در آغوش بگیری،باید آن هارا بغل کنی و یکی یکی در خودت حلشان کنی وگرنه هر گونه مقاومتی روبروی ان ها تنها روح و جسمت را فرسوده میکند.

یادبگیر.

با تمام تلاش برای رفع نقص هایت باید بپذیری با نقص هم می شود پیروز شد میشود نقص را مدتی کناری گذاشت و در اسمان رویای ذهن درخشید.

یاد بگیر.

میتوانی.این توانستن در رگ های تو جاریست.اراده کن.که در پس هر اراده ای گنجی نهفته است.

 


تنها صداهای مشمعز کننده شان به گوشم میخورد و تصویری پیش چشمانم نبود اما با گوش هایم میدیدم.

فریاد های گاو بیچاره هنوز هم زنده تر از همیشه پیش چشمانم جان می گیرد.

او فریاد میکشید.

نمیدانم از چه.

از درد یا از نفهمی ادم های اطرافش.

هرچه بود صدایش ظرفیت تمام یک گاو بود برای فریاد کشیدن و در این میان صدای خواننده مطرحی را می شنیدم که آهنگش برای شنیده نشدن ضجه های گاو پخش میشد.

او‌قربانی شد تا قدم ادم بی مایه ای مبارک باشد.

و این درد اورترین اتفاق این روزهای من بود که یک جا تمام بغض هایم را کنارهم داشت.

 


ذهنم یک چالش چهل روزه را طلب میکند.هرچند قبل ترها در ان شکست خوردم اما مطمئنم چاره ای جز برپایی یک چالش ندارم.چالشی که بتواند تمام توانم را درگیر کند و از اهمال کاری هایم بکاهد

چالشی که صفر وصد نباشد و دستیابی به ان راحت تر باشد.از یک نقطه ارمانی شروع نشود که خستگی هایش سد راهم شود.

هر روز این چالش را در این وبلاگ ثبت میکنم و از همه احوالاتم در هر چهل روز ان مینویسم.

امروز را به برنامه ریزی برای این چالش اختصاص خواهم داد.

شاید هم چالش را به چند قسمت کوچکتر تقسیم کنم.مثلا سه تا بیست روز.

شروع.


این روزها من هستم و ذهنی که خستگی هایش روی دستم مانده!

همیشه به بدترین شکل ممکن خودم را سرزنش میکردم،هر روز صبح از خودم ناامید و ناامیدتر میشدم و اهداف کمال گرایانه ام را به شدت پروبال میدادم اما امروز دقیقا همین حالا که می نویسم دلم برای ذهن بیچاره ام سوخت!

خودم را مثل والدی سخت گیر دیدم که هر روز فریادهای سخت و خشنش را حواله ی فرزندش میکند و توقع دارد نتیجه رفتارش رشد و پیشرفت او باشد!

من امروز فهمیدم سال هاست خودم را دوست نداشته ام!سال هاست همه کس و همه چیز را به غیراز خودم دیده ام و پذیرفته ام هرچیزی برای من بهتر از خودم است.

سال هاست استرس و درد همه چیز را در قلبم پرورش داده ام و درمیان بوته زاری از علف های هرز افکارم زندگی کرده ام.

مدت هاست که نتوانسته ام با خودم تنها باشم و هربار به هرشکلی از خودم فرار را بر قرار ترجیح داده ام.

فرار میکنم و به سمت هرچیزی میروم به جر خودم.

پیچیده اما واقعی است.

تغییر!

کلمه ای که به شدت به ان نیاز دارم ولی ابهتش من را می ترساند چون من یک کمالگرای سیاه و سفید هستم،

من هرچیز را یا سیاه مطلق میبینم یا سفید و روشن و این دراورترین اتفاق ممکن است!

یا باید این ذهن خسته و تب دار را سر به راه کنم و ارام بگیرم یا در ادامه ی عمر بار حسرتی سنگین را بر شانه هایم بپذیرم!

فکر میکنم خداهم میدانست هیچ موجود عاقلی پیدا نمیشود که انسان بودن را انتخاب کند وانسان بودن یعنی تلاش بی وقفه!

تلاش بی وقفه برای بهتر شدن بدون کوچک ترین وقفه ای.

یاد بگیر دنیا منتظر تو نمی ماند!



روز اول چالش رو با دو رویکرد میتونم توصیف کنم
رویکرد عادلانه و کمال گرایانه 
از دیدگاه کمال گرایانه درواقع هیچ دست اوردی نداشتم چون حتی ابتدای روزم با نقص شروع شد
از دیدگاه عادلانه چهارساعت تلاش کردم حتی با وجود نقص و ضربه های سنگینش.
اشتباهم خیلی زیاد مربوط میشه به

زیاد خوابیدن

و استفاده زیاد از گوشی

و زود خسته شدن و

بیش از اندازه تفکرات کمالگرایانه داشتن!


امروز پنج ساعت و چهل و پنج دقیقه جلو رفتم

صبح زود بیدار شدم 

میدونم پنج ساعت و چهل و پنج دقیقه کمه و دارم فکر میکنم چجوری بیشترش کنم

همینکه تسلیم نشدم خوبه

باید صبح ها بیشتر جلو برم

گردن درد و سردرد زیادی داشتم

امیدوارم فردا خیلی خیلی بهتر از امروز باشه 

خیلی سخته تشکر کردن بخاطر ساعت کمی که داشتم اما میخوام از خودم تشکر کنم و خودمو دوس داشته باشم و از خودم خواهش کنم سعی کنه هر روز بهتر از روز قبل باشه

 


نمیدونم چرا همیشه دومین روز این اتفاق میفته و همه چی بهم میریزه 

امروز هیچی نشد

از اولش با غر غر کردن و فکرای بد گذشت تا اخرش!

نمیخواستم ادامه بدم و بنویسم چون خیلی برام ناخوشاینده ولی به عنوان تنبیه باید نوشته بشه واقعا بهم ریخته ام 

اگر فردام اینشکلی بشه واقعا بهم میریزم

خیلی تشویش دارم 

خیلی زیاد


چهارساعت و نیم.

و هیچ چیز مرا به اندازه ان نیم ساعتی که خودم را مجبور کردم لذت بخش نبود

 مطمئنم فردا روز بهتری است

قول میدهم که باشد

۴۷ روز مانده به جشن پیروزی.

طاقت بیار

بجنگ

دیر نیست

هر روز بهتر میشوم تا بشود

فقط به خودت و بیست خرداد فکر کن و دیگر هیچ چیز برایت مهم نباشد

من میتوانم

خدایا ناامیدم نکن 

ببخش

بپذیرم


اینکه به این باور برسی که مهم نیست چقدر بد باشی وقتی اراده کنی و هر روز از روز قبل بهتر باشی تو یه برنده ای

کاش باور کنم که هر روز بهتر بودن از روز قبل خود پیروزیه حتی اگر ارمانی و مطابق میل من نباشه

امروز شش ساعت و نیم جلو رفتم 

و نسبت به روز قبل ۴۵ دقیقه پیشرفت داشتم 

اگر بخوام از نگاه همیشه کمالگرای خودم ببینم واقعا خوب نیست ولی اگر منطقی نگاه کنم شروع هر چیزی همراه با یک سری بی نظمی و نقصه و شاید دلیل جا زدن خیلیا در ادامه شروع هرچیزی همین بی نظمیا باشه

امیدوارم فردا خیلی بهتر باشم

خدایا به نگاهت محتاجم 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها